+ خدا رو شکر خریدامون همه تموم شد. فقط این هفته یکی دو تا کار از پیش برنامه ریزی شده داریم. اونا هم که تموم شه تازه میریم سر وقت خونه تکونی بله درست فهمیدین ما هنوز خونه تکونی نکردیم. تازه قراره سه روز آخر این هفته با رامین دو نفری بیفتیم به جون خونه و تمومش کنیم.
+ منم که دیگه برای همیشه با عدد نحس 55 کیلویی خداحافظی کردم و رفتم تو رنج 54. خیلی دلم میخواست تا عید به 52 برسم. ولی حس میکنم یه مقدار خسته شدم دیگه. این 10 روز باقیمونده رو احتمالا روی همون کالری شماری بمونم تا وزنم تثبیت بشه. بعد از عید دوباره با تمام قوا ادامه میدم. چند شب پیش چندتا لباس تو خونه برا خودم خریدم. رسیدم خونه و یکی بعد از دیگری تست کردم و کلی با رامین ذوق کردیم که بعد از لاغر شدنم چقدر لباس هام بهم می اومد.
+ این بشر دوست داشتنی تر از هر موجود دیگه ای تو دنیاست. آخ که چقدر دوستش دارم!
+ چقدر بدم میاد از آدمایی که با چیزی که از خودم یاد گرفتن میخوام برام کلاس بیان. خدایا به من وسعت قلب عطا کن. به من بینش بزرگی بده که بدی های آدم های کوچیک رو بی اهمیت ببینم.
+ دلم برا بابا و مامانم یه ذره شده. برای دیدنشون لحظه شماری میکنم. چیزی نمونده. 28 میریم زادگاه. یه حس بیتابی عجیبی دارم. هر وقت میرم اونجا حس می کنم همه چی رنگ سادگی داره. دوباره فامیل دور هم جمع میشن. دوباره نوه ی اول سوگلی(من) میشه محور همه ی دید و بازدیدها. دوباره پیک نیک های 70 نفره مون راه میفته. تازه میفهمم عاشق زادگاه و فامیلمم.
+ من خیلی وقته آدم شدم! باور کنید.
+ این روزا فکرای کاری دیگه ای تو سرمه. همش وسوسه میشم استعفا بدم و برم دنبال کارهای مورد علاقه ام. من عاشق خیاطی های ابتکاری ام. عاشق طراحی روی سفال. یعنی دلم میخواد کسب درآمدم هم از طریق این مشاغل باشه نه کار تو یه اداره ی دولتی!
نمیدونم چی شد که دلم خواست دوباره بیام و اینجا بنویسم. نمی دونم که اصلا اینجا چی خواهم نوشت. نمیدونم خواهم تونست به قولی که برای شیوه ی اینجا نوشتن به خودم دادم عمل کنم یا نه. در هر صورت وبلاگ اصلیم که همیشه هست(عشق بیدار) . هر وقت از اینجا خسته شدم دوباره میبندمش و میرم همون وبلاگم.
دوست دارم اولین چیزی که ازش حرف میزنم ماهی جنگجوی خوشگلی باشه که دیشب خریدیم. این ماهی به طرز عجیبی با احساسات و انرژی های درونی من بازی میکنه. اونقدر زیباست... اونقدر ترکیب رنگ هاش قشنگه و اونقدر زیبا تغییر رنگ و تغییر حالت میده که من دیشب تا صبح چندبار ازخواب بیدار شدم برق رو روشن کردم و نشستم نیگاش کردم.
ببینید: نمونه ی زیبایی از شگفتی خلقت خداست:
البته این عکسا مال ماهی من نیستا. ولی مال من رنگش بین این دوتاست(رنگش شبیه اولیه)
دو ساله میخواستم از این ماهی ها بخرم. اما هر سال میگفتیم سنت ایران روی ماهی قرمزه و همون رو بخریم.
ما این روزا مدام در حال خرید و بدوبدو هستیم. شما چطور؟! تموم شدنی هم که نیست این خریدا خواهر. رامین هم از اون دسته مرداییه که مدام بهم اصرار میکنه فلان چیز رو بخر و بهمان چیز رو بخر. و گاهی حتی ازش دلخور میشم که اینقدر هی اصرار میکنه هر چی میبینم بخرم! دیشب داشتم بهش میگفتم با این اصرارهای تو خریدای ما تمومی نداره که.
دیشب تو یه مغازه یه پانچو دیدم 105 هزار تومن. پانچویی که من در عرض 1 ساعت میتونم زیباترش رو بدوزم. در واقع نه تنها من که خیاطی بلدم، بلکه هر کسی! وقتی تو مغازه ی طرف داشتم نگاش میکردم، دختره شروع کرده بود به چرب زبونی و تعریف از پانچویی که از نظر من ارزشش به اندازه ی دو تا شال چروکی بود که چند دقیقه قبل یه آقایی کنار خیابون داشت حراج میکرد. تازه میگفت اینا خارجیه!!!
رامین خان طبق معمول اصرار میفرمودن که خوشگله، بخر. اما من همونجا تو گوشش گفتم همین فردا اینو از شال هایی که تو خونه دارم میدوزم تا ببینی این پانچو چقدر ارزش داره.
خیلی زورم گرفته بود از دختره. بدم میاد کسی منو احمق فرض کنه و از چیزی تعریف کنه که یک صدم لیاقت تعریف هاش رو هم نداره. چی در مورد من فکر کرده؟ از کاسبی که به قول یه عزیز میخواد سفره اش رو از سفره ی مردم پر کنه بدم میاد. من زیاد اهل مارک پوشیدن نیستم.هر چی خوشم اومد و دوست داشتم میخرم. حالا میخواد مارک باشه یا غیر مارک. فقط تو کفش و کیف و چیزایی که روی جنس تاثیر دارن مارک خرید میکنم. اگر هم برای چیزی پول مارک بدم، مارک واقعی میخرم. اجازه نمیدم کسی به شعورم توهین کنه و هر آشغالی رو با یه چسبوندن مارک بهم اصطلاحا بندازه.
دم عیده. نامردی که سفره ی خودش رو از تو سطل های آشغال مردم پر میکنه به مردی که سفره ی خودش رو از سفره ی دیگران پر میکنه، شرف داره...
+ من این روزا در حال رژیمم. این اواخر و سر جریان خرید خونه و شرایط غذایی خاصم، وزنم رفت بالا. بنابراین دوباره رژیم گرفتم. تا الان 6 کیلو کم کردم. خدا کنه تا عید بتونم سه کیلو دیگه کم کنم و برسم به 51 یا 52. فعلا که رژیم سیب زمینی گرفتم! صبح دوتا، ظهر دوتا، شب هم سه تا سیب زمینی آب پز. تا سه روز اوضاع اینه و بعدش متنوع تر میشه. فقط یک هفته است البته.
+ امروز اینجا هوا بارونیه. بالاخره آسمون خسیس اینجا تصمیم گرفت قدری قلب های سنگین شده ی این روزها رو آروم کنه...
+ بیشتر از هر زمان دیگه عاشقشم. هر چی میگذره این حس ها بیشتر میشه. این پیوستگی ها، این شناخت ها، این تعامل ها. کاش لیاقت اینهمه خوب بودن یه انسان رو داشته باشم.
سلام دوستای گلم. من حالم خوبه. هیچ مشکلی هم شکر خدا نیست. ولی احتمالا دیگه اینجا رو آپ نمیکنم. تو همون وبلاگ اصلیم که همه میشناسین گاهی می نویسم.