وقتی دل عروس قصه می گیرد...

برای نوشتن باید دلیل داشت. باید گوشه ای از ذهنت بدانی چرا بار سنگین واژه هایت را به دوش سطرها می اندازی... باید بدانی چرا قلم را به زحمت می اندازی... مثل همیشه های این سال ها که رسالت نوشتن بر دوش اندیشه ام است، با خود و این قلم بیچاره درگیرم! و شاید همین چند دقیقه ی دیگر تصمیم بگیرم این وبلاگ را حذف کنم و فقط در دفتر خاطراتم بنویسم. ولی شک ندارم چند شب دیگر دوباره در پی کشف بهانه ی نوشتن، دوباره تصمیم به نوشتن در وبلاگم خواهم گرفت. شاید هم دوباره سراغ وبلاگ رسمی ام رفتم. ولی آنجا هم شک ندارم با اندک دلزدگی ای، شمشیر بی انگیزگی به دست گرفته و به جان شعرهایم خواهم افتاد.

اصولا من شاعرک بهانه گیری هستم که زورم فقط به شعرهایم می رسد!

همه چیز از یک دل گرفتگی ساده آغاز می شود... و من هنوز همان دخترک سال 82 هستم که نیمه شب ها به سادگی تا مرز جنونی مبهم می رفت. با این تفاوت که دیرگاهیست گم شده است...

نجاتم دهید خفتگان غافل در گور خاطرات سیاه سال های آبی عاشقی!

حجم وسیع قلبم پر شده است از ذرات سیاه نگاه مترسک هایی که بارها با کلاغ ها برای به زمین زدن من هم دست شدند... کودک بودم و ساده تر از تمام ماجراهای کتاب قصه های سه سالگی ام! اما حالا آنقدر بزرگ شده ام که دلم برای کودکی هایم تنگ شده است... به هر حال من این ها را دیده و شنیده ام و نمی شود کاری اش کرد!

شب افکارم به نیمه نزدیک می شود و من تا مرگ قلمم راهی ندارم. شاید فقط تو... فقط تو فانوس تاریکی من شوی. هر چند شک ندارم فردا دوباره صبح که از پشت آبی ترین کرانه ها طلوع کند، مترسک ها که بیدار شوند، دوباره چشم هایم را نشانه خواهند گرفت... هر چند در این چند دقیقه بارها آمده ای و با چشم های نگران مرا بوسیده ای. اما من از تو خواستم تنهایم بگذاری تا بنویسم و اشک بریزم و آدمک ها و خاطرات تلخشان را بالا بیاورم... خوب می دانم از دلگرفتگی هایم چقدر پریشان می شوی...

آه... رامین من... چشم هایم را بگیر... نگذار دنیا را ببینم... جز تو هیچ نقطه ی سپیدی اینجا نیست! آه خدا این چشم ها را از من بگیر اگر بناست هر روز دنیا گرگ هایش را به جان کودک اندیشه ام بیندازد..

کودک... آه... یادت هست؟ عاشق کودک ساده ی قصه ی ساده ای شدی که از آدم ها فراری بود تا مبادا دنیا زده اش کنند. چند وقت پی یادداشت کوچکی از سال های بسیار دور را بین کتاب هایم یافتم. "سال 76: اشتباهی که همه عمر پشیمانم از آن، اعتمادیست که بر مردم دنیا کردم..." و آن موقع عمر من فقط 12 سال بود!

و حالا در آستانه ی 27 سالگی، دلم برای کودکی آبی ای که میان نگاه مترسک ها گم کردم می سوزد... اما شک ندارم دست های تو که باشد دوباره کودک سه ساله ی لجباز ژولیده موی آن سال ها را پیدا خواهم کرد...

...

جرقه ای ذهنم را از هلهله و شبیخون پر می کند. آلبوم کودکی هایم...

با اولین صفحه آتش میگیرم: آنقدر کوچکم که حتی نمی توانم گردنم را صاف بگیرم. هیچ از دنیا نمی فهمم و لبخند می زنم. گویی فقط لبخند زدن را بلد بوده ام. نگاه پدرم نیز پر از خنده است. میان شعله ها می رقصم...

حالا کمی بزرگتر شده ام. همه برای در آغوش گرفتنم  از هم سبقت می گیرند. چقدر جسور و کنجکاو شده ام.  با چشم های کودکی ام حرف میزنم. چه حس عجیبی!... فریاد زدم دلم برایت تنگ شده است...

اینجا خواهر کوچکم بلد نیست راه برود و من با وجودیکه خود چهارسال بیشتر ندارم با تاسف به دوربین نگاه می کنم! چرا دیگر در نگاه خواهرم ترس و کمک را نمی خوانم؟ دلم برای آن روزهایمان تنگ شده سمیرا... همین مترسک ها بودند که نگاه من و تو را اینقدر با هم غریبه کردند...

در این عکس با کفش خوابیده ام! فقط 5 سال دارم! کاش هنوز هم دغدغه هایم همان کفش های سفید با ستاره های قرمز بود که سایز پایم نبودند اما خریدم و یکسال در قفسه ی کمدم به آن نگاه کردم تا اندازه ام شود. و بعد آنقدر دوستش داشتم که شب ها هم با کفش می خوابیدم!

چه خنده ای! قصد دلبری از که را داشته ام نمی دانم که اینطور کودکانه پش سر مادرم پناه گرفته ام و می خندم!

اینجا اصفهان است. کنار چل ستون نشسته ام و به لباس قرمزی! که پوشیده ام افتخار می کنم و ژست گرفته ام! حالا امروز هم عروس همین اصفهان شده ام...

اینجا یکی از دندان هایم افتاده است و بدون ترس از اینکه کسی عیب دندانم را بفهمد میان زانوان پدرم نشسته ام و قاه قاه می خندم!

اینجا در مدرسه شعر می خوانم! کسی نیست مقنعه ام را عقب بکشد؟؟ چه دخترک سفید خوشگلی!

اینجا باغ شاهزاده ی کرمان است. خواهرم قهر است و پشتش را به دوربین کرده است! چقدر دلم برای خواهر کوچولوی قهرویم تنگ شده است. تمام خاطرات کودکی ام با سمیرا پیوند خورده است. و حالا سمیرا عروس قصه ی دیگریست...

اینجا قدری بزرگتر شده ام. حدود8 ساله. میان 4 پسر فامیل نشسته ام! لباس عروسکی زیبایی به تن دارم. دوتایشان آنقدر به من چسبیده اند که اگر آن روز می دانستم سال ها بعدتر، خواستگارم از آب در خواهند آمد همان روز موهایشان را محکم می کشیدم!

در این صفحه حدود 14 سال دارم. تمام عکس هایم از فعالیت های اجتماعی ام است. آه... اجتماعی که اگر آن روز می دانستم روزگاری چه بر سرم خواهد آورد هرگز اینقدر خود را در آن غرق نمی کردم. حالت چهره ام عوض شده است و درد مبهمی که رفته رفته به امروزهایم پیوند خورده است را در چهره ام می توان دید. آلبومم را می بندم. از اینجا به بعد را نمی خواهم ببینم!

و بی شک... من در حال حاضر اصلا تصمیم ندارم کودکی را از خدا جدا کنم تا گرگ های این دنیا پرده ی چشم های آبی اش را بدرند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد